از ترس یخ زده بودم ولی بدنم عرق کرده بود نفسم مقطع مقطع بیرون میومد به مردهای سر میز نگاه انداختم پانتهآ بهشون میگفت، پیری بعضیاشون ماسک داشتن و بعضیاشون فقط گریم کرده بودن ازش پرسیدم اینا چرا این ریختی ان؟ پانتهآ جواب داد چون نمیخوان شناخته بشن چرا؟
چون آدمای کله گنده ان بعضیاشون حتی توی دم و دستگاه دولتی کار میکنن برای دختر کم سن و سالی مثل منم سخت نبود فهمیدن این موضوع قمار جرم به حساب میومد توی ایران پس معلومه که نمیخوان کسی بشناسدشون با خودم فکر کردم، امشب شانس با کدوم یکی از اونا یار بود؟ قطعا من یکی شانسی نداشتم در واقع بازنده من بودم پانتهآ لبخندی زد و گفت نگران نباش، میتونی با یکی از اینا بار زندگیتو ببندی همه مثل تو خوش شانس نیستن خوش شانس؟ اینکه امکان داشت یکی از این مردا منو به خونه اش ببره و هر غلطی خواست با من بکنه، خوش شانسی بود؟ من فقط یه بچه دبیرستانی معمولی بودم پانتهآ هیجان زده دم گوشم زمزمه کرد اوه ببین، بابات Allin کرد به بابا که سر میز با ماسک خوک نشسته بود زل زدم و پرسیدم یعنی چی؟ یعنی همه دارو ندارشو وسط گذاشت ترسیدم برای بابا که دیگه پولی براش نمونده بود که اگه مونده بود من الان اینجا نبودم گفتم بابا که پولی براش نمونده پانتهآ چشمکی زد و جواب داد پس تو اینجا چیکاره ای؟ پس درست حدس زده بودم بابا ر
آخرین مطالب
آخرین جستجو ها