از ترس یخ زده بودم. ولی بدنم عرق کرده بود. نفسم مقطع مقطع بیرون میومد.
به مردهای سر میز نگاه انداختم. پانتهآ بهشون میگفت، پیری! بعضیاشون ماسک داشتن و بعضیاشون فقط گریم کرده بودن. ازش پرسیدم:
_اینا چرا این ریختی ان؟
پانتهآ جواب داد:
_چون نمیخوان شناخته بشن!
_چرا؟
-----