از ترس یخ زده بودم. ولی بدنم عرق کرده بود. نفسم مقطع مقطع بیرون میومد.

به مردهای سر میز نگاه انداختم. پانته‌آ بهشون میگفت، پیری! بعضیاشون ماسک داشتن و بعضیاشون فقط گریم کرده بودن. ازش پرسیدم:

_اینا چرا این ریختی ان؟

پانته‌آ جواب داد:

_چون نمیخوان شناخته بشن!

_چرا؟


-----

رمان جوکر

رمان جوکر 2

مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها